ميني بوس به کوچه ي دادسرا که رسيد، جيغ و فرياد خانواده ها که از قبل اونجا بودن، بلند شد. ما، اگر اشتباه نکنم، پونزده نفر بوديم و همين دليل، جمعيت زيادی رو آورده بود جلوی دادسرا. خانواده ها و دوستها و ملت تماشاچی تقريباً کوچه رو بسته بودن از شلوغی. وقتی از ميني بوس پياده ميشدم، مادرم رو براي اولين بار بعد از دستگيری ديدم. صورت نگرانش رو تو اون روز لعنتی هيچ وقت يادم نميره. چند لحظه بعد، روي پله هاي دادسرا از وسط نرده هاي تنگ زرد رنگ آهنی تونستم يه لحظه دستش رو بگيرم. چيزی به هم نگفتيم. ولی معلوم بود که داره ميگه که چی بهش گذشته و منم ميگم که چقدر پشيمونم. خيلی سنم کم نبود ولی با اين حال نتونستم جلوی اشکامو بگيرم. حال و روزی که هيچ جوری نميتونم وصفش کنم. حالی که هنوز بعد از نزديک به بيست سال، فکر کردن بهش، قلبم رو منقبض ميکنه و يادم مياره که چقدر از اينا متنفرم. حسی که ديدن فيلم پرسپوليس ستراپی هم بهم داد. حسی که آقايون تا آخر عمر به من و ميليونها مثل من، هديه دادن.
از پله هاي ساختمون فوق العاده شلوغ دادسرا، به سختی بالا رفتيم و پشت در اتاق بازپرس به خط شديم. يک ساعتی گذشت و ديگه ظهر شده بود. طبيعی بود که آقايون خودشون رو مسئول نهار و گرسنگی ما نميدونستن. خوشبختانه همون وسط بود که يه کيسه ساندويچ از لاي همون نرده ها رسيد و مارو از غش کردن نجات داد. ترکيب گرسنگی، اضطراب و افت فشار ميتونه آدمو به راحتي از پا دراره. بلايي که داشت تقريبا سر هممون ميومد.
عصر که شد، وقتي کار همه ي ملتی که همزمان با ما اونجا بودن راه افتاد، نوبت ما شد. رفتيم تو يه اتاق بزرگ. پشت ميز، بازپرس بود و همون بازجويی که تو بازداشتگاه مارو باز جويی ميکرد. همه چيز از قبل نوشته شده بود و ظاهرن فقط امضاي مارو ميخواستن بگيرن. جناب بازپرس، يه سخنرانی ارشادی در مورد تعداد گناههايی که ما کرديم ايراد کرد و در حالی که دستش رو گذاشته بود رو قسمتی از متن، به ما گفت يکی يکی امضا کنيم. خستگی، ترس و اميد به آزادی، به هيچکدوم از ما اجازه نداد که بخوایم متن چيزی رو که داريم امضا ميکنيم بخونيم. همه امضا کرديم، غافل از اينکه با دست خودمون، خودمونو داريم ميندازيم تو يه هچل جديد. يه اتفاق، بعد ها باعث شد من بفهمم که تو اون متن نوشته شده زير دست بازپرس، چی نوشته شده بود و ما چی رو امضا کرده بوديم.
هوا تقريباً داشت تاريک ميشد که مارو بدون اينکه بگن چی شده يا چی قراره بشه از دفتر آوردن بيرون و برگردوندن تو مينی بوس. ما و خانواده ها مضطرب از هم ميپرسيديم که چی شد و کجا دارن مارو ميبرن. پدر مادرا، از صبح اون روز رفته بودن دنبال سند خونه و وثيقه، به اميد آزادی ما. چيزی که اون شب اتفاق نيفتاد. ميني بوس زير بارون شديد، راه افتاد و بی هدف تو شهر چرخيد. چند تا ماشين از خانواده ها مارو تعقيب ميکردن تا شايد بتونن بفهمن مارو کجا ميبرن و کمکی بکنن.
قانون آيين مثلاً دادرسی که خود آقايون نوشتنش، از روز اول دستگيری ما نقض شده بود تا همين لحظه. ما طبق قانون، بايد با قيد وثيقه آزاد ميشديم تا روز دادگاه، که نشديم. مينی بوس لعنتی چرخيد و چرخيد و بعد از خسته کردن ملت، يه راست رفت طرف زندان بزرگ دستگرد اصفهان. زندانی که يه زندان واقعيه براي محکومين بلند مدت. هيچکس باور نميکرد که عاقبت يه مهمونی ساده به زندان ختم بشه ولی درعين ناباوری اين اتفاق داشت می افتاد، براي همه مون چه پسرا چه دخترا. کابوس هفت روزه ي ما نه تنها تموم نشده بود بلکه مثل ادامه ي خواب بعد از يه ليوان آب تو نصف شب، دوباره ادامه پیدا کرده بود و تازه داشت به جاهاي سياه ترش ميرسيد.
مارو دوباره به خط کردن و مثل قبل، از دخترا جدا. اول وسايل شخصي مون رو تحويل داديم، بعد لباس زندان تنمون کردن، سرمون رو ماشين کردن و شماره ي زندانی به گردن، ازمون عکس گرفتن. تصور کنيد، عين يه فيلم، چپ، راست و از جلو. مثل يه جانی يا دزد، بی هيچ تفاوت. اين آخرين قدمی بود که برادرا، براي پرونده سازی و سابقه سازی در حق ما انجام دادن. در واقع بعدن فهميديم که تنها دليلشون هم واسه فرستادن ما به زندان، ايجاد يه سابقه ی کيفری واسه ماها بود.
مراسم ماشين کردن موها ولی، حکايتی بود. چند تايی از بچه ها هرگز موهاشونو قبلاً ماشين نکرده بودن و همين خيلی حالشون رو گرفته بود. براي من تازه از سربازي برگشته بودم ولي، خيلي دردناک نبود. همه ي ما بعد از خنديدن به کله ي کره ماه مانند حميد، رفتيم براي حموم کردن که بعد از يک هفته خوابيدن تو بازداشتگاه نمور و کثيف، واقعن ميچسبيد. بعد از دوش، حال همه يه کمی جا اومده بود و همه سعی ميکرديم با شوخی و خنده، تلخی اتفاقی که در حال افتادن بود رو يه کمی قابل هضم کنيم. تنها حس خوب اونشب، با هم بودن ما بود که به همه قوت قلب ميداد.
مارو از راه روهايی که سلول خلافکارا هر دو طرفش بود ميبردن به طرف سلولمون. بازم مثه فيلم يه سينمايی کلی متلک بارمون شد تا رسيديم به آخر راهرو، به سلولمون. يه اتاق خيلی بزرگ بود شايد ۶ متر درده متر. يه توالت کوچیک گوشه ش بود و چند تا پتو سربازی نازک موشی رنگ کفش. اونشب تا مارو آماده و پذيرش بکنن، خيلی از شب گذشته بود و طبيعتاً از وقت شام زندان گذشته بود ولي داد و بيداد ما باعث شد چند تا نون لواش مونده برامون بيارن که بهرحال بهتر از هيچی بود.
تو سلول بغلی ما، يه زندانی بود با موهاي خيلي کوتاه جوگندمی، تقريباً پنجاه ساله، درشت هيکل با سيبيل کلفت و دندوناي نسبتا ريخته. يه خلاف کار کاملن تيپيکال و ترسناک که اول شب وقتی ما ميرفتيم تو سلول، همه ي مارو با کله ي گير کرده لاي نرده ها، کاملن بر انداز کرده بود. اين بنده خدا که اسمش محمود بود و يه تخته ش هم کم، هر نيم ساعت يه بار، سرش رو ميذاشت بين ميله هاي سلول و با تمام قوا فرياد ميزد: "انگشت تو پاترول !! خدايا اعدامم کن"!! تا صبح از دست اين ديوونه نتونستيم بخوابيم. قيافه ش، هم خنده دار بود هم عجيب، کمی مظلوم و درعين حال چون خيلی گنده بود، ترسناک. صبح که پا شديم قرار شد سلولمون رو عوض کنن و اينجاش جالب بود که قرار شد بريم تو سلولی که محمود توش بود!! هم ميترسيديم و هم کنجکاو که آخه اونجا چرا.
بهرحال منتقل شديم تو سلول محمود. اون بنده خدا آدم بی آزاری از آب در اومد وفهميديم كه فقط مشکل روانی داشت. البته ما هيچ وقت نفهميديم که براي چی آورده بودنش اونجا. با اين حال، محمود با همه رفيق شده بود و بچه ها باهاش گرم گرفته بودن. محمود ميگفت خارج از کشور زندگي ميکرده و زن و بچه اش هنوز اونجان. روز دومی که ما اونجا بوديم، يه سرباز اومد و گفت که محمود آزاده که بره. فقط بايد بدهيش رو به زندان پرداخت کنه وگرنه آزاد نميشه. محمود اولش تصميم گرفت که بمونه چون نه کسی رو داشت بياد دنبالش نه پولی که باهاش، بدهي ش رو پرداخت بکنه. اين شد که ما، هرچی پول داشتيم، گذاشتيم رو هم و بدهيشو داديم تا بره به کار و زندگيش برسه.
اکثر بچه هايی که تو اون مهمونی بودن، دانشجو بودن. واسه همين اسم مارو گذاشته بودن "باند دانشجو ها" و از اونجايی که موضوع براشون جالب بود، کلی در مورد ما داستان سرايی کرده بودن. يه سربازه به من ميگفت که شنيدم همه تون لخت بودين وقتی گرفتنتون! چيکار داشتين ميکردين؟ بهر حال، ذهن مريض بردارا در به وجود اومدن کل قضيه و آبدار کردن پرونده ی ما بی اثر نبود و همين کلی حاشيه و دردسر اضافی براي ما ايجاد کرده بود.
ادامه دارد...
از پله هاي ساختمون فوق العاده شلوغ دادسرا، به سختی بالا رفتيم و پشت در اتاق بازپرس به خط شديم. يک ساعتی گذشت و ديگه ظهر شده بود. طبيعی بود که آقايون خودشون رو مسئول نهار و گرسنگی ما نميدونستن. خوشبختانه همون وسط بود که يه کيسه ساندويچ از لاي همون نرده ها رسيد و مارو از غش کردن نجات داد. ترکيب گرسنگی، اضطراب و افت فشار ميتونه آدمو به راحتي از پا دراره. بلايي که داشت تقريبا سر هممون ميومد.
عصر که شد، وقتي کار همه ي ملتی که همزمان با ما اونجا بودن راه افتاد، نوبت ما شد. رفتيم تو يه اتاق بزرگ. پشت ميز، بازپرس بود و همون بازجويی که تو بازداشتگاه مارو باز جويی ميکرد. همه چيز از قبل نوشته شده بود و ظاهرن فقط امضاي مارو ميخواستن بگيرن. جناب بازپرس، يه سخنرانی ارشادی در مورد تعداد گناههايی که ما کرديم ايراد کرد و در حالی که دستش رو گذاشته بود رو قسمتی از متن، به ما گفت يکی يکی امضا کنيم. خستگی، ترس و اميد به آزادی، به هيچکدوم از ما اجازه نداد که بخوایم متن چيزی رو که داريم امضا ميکنيم بخونيم. همه امضا کرديم، غافل از اينکه با دست خودمون، خودمونو داريم ميندازيم تو يه هچل جديد. يه اتفاق، بعد ها باعث شد من بفهمم که تو اون متن نوشته شده زير دست بازپرس، چی نوشته شده بود و ما چی رو امضا کرده بوديم.
هوا تقريباً داشت تاريک ميشد که مارو بدون اينکه بگن چی شده يا چی قراره بشه از دفتر آوردن بيرون و برگردوندن تو مينی بوس. ما و خانواده ها مضطرب از هم ميپرسيديم که چی شد و کجا دارن مارو ميبرن. پدر مادرا، از صبح اون روز رفته بودن دنبال سند خونه و وثيقه، به اميد آزادی ما. چيزی که اون شب اتفاق نيفتاد. ميني بوس زير بارون شديد، راه افتاد و بی هدف تو شهر چرخيد. چند تا ماشين از خانواده ها مارو تعقيب ميکردن تا شايد بتونن بفهمن مارو کجا ميبرن و کمکی بکنن.
قانون آيين مثلاً دادرسی که خود آقايون نوشتنش، از روز اول دستگيری ما نقض شده بود تا همين لحظه. ما طبق قانون، بايد با قيد وثيقه آزاد ميشديم تا روز دادگاه، که نشديم. مينی بوس لعنتی چرخيد و چرخيد و بعد از خسته کردن ملت، يه راست رفت طرف زندان بزرگ دستگرد اصفهان. زندانی که يه زندان واقعيه براي محکومين بلند مدت. هيچکس باور نميکرد که عاقبت يه مهمونی ساده به زندان ختم بشه ولی درعين ناباوری اين اتفاق داشت می افتاد، براي همه مون چه پسرا چه دخترا. کابوس هفت روزه ي ما نه تنها تموم نشده بود بلکه مثل ادامه ي خواب بعد از يه ليوان آب تو نصف شب، دوباره ادامه پیدا کرده بود و تازه داشت به جاهاي سياه ترش ميرسيد.
مارو دوباره به خط کردن و مثل قبل، از دخترا جدا. اول وسايل شخصي مون رو تحويل داديم، بعد لباس زندان تنمون کردن، سرمون رو ماشين کردن و شماره ي زندانی به گردن، ازمون عکس گرفتن. تصور کنيد، عين يه فيلم، چپ، راست و از جلو. مثل يه جانی يا دزد، بی هيچ تفاوت. اين آخرين قدمی بود که برادرا، براي پرونده سازی و سابقه سازی در حق ما انجام دادن. در واقع بعدن فهميديم که تنها دليلشون هم واسه فرستادن ما به زندان، ايجاد يه سابقه ی کيفری واسه ماها بود.
مراسم ماشين کردن موها ولی، حکايتی بود. چند تايی از بچه ها هرگز موهاشونو قبلاً ماشين نکرده بودن و همين خيلی حالشون رو گرفته بود. براي من تازه از سربازي برگشته بودم ولي، خيلي دردناک نبود. همه ي ما بعد از خنديدن به کله ي کره ماه مانند حميد، رفتيم براي حموم کردن که بعد از يک هفته خوابيدن تو بازداشتگاه نمور و کثيف، واقعن ميچسبيد. بعد از دوش، حال همه يه کمی جا اومده بود و همه سعی ميکرديم با شوخی و خنده، تلخی اتفاقی که در حال افتادن بود رو يه کمی قابل هضم کنيم. تنها حس خوب اونشب، با هم بودن ما بود که به همه قوت قلب ميداد.
مارو از راه روهايی که سلول خلافکارا هر دو طرفش بود ميبردن به طرف سلولمون. بازم مثه فيلم يه سينمايی کلی متلک بارمون شد تا رسيديم به آخر راهرو، به سلولمون. يه اتاق خيلی بزرگ بود شايد ۶ متر درده متر. يه توالت کوچیک گوشه ش بود و چند تا پتو سربازی نازک موشی رنگ کفش. اونشب تا مارو آماده و پذيرش بکنن، خيلی از شب گذشته بود و طبيعتاً از وقت شام زندان گذشته بود ولي داد و بيداد ما باعث شد چند تا نون لواش مونده برامون بيارن که بهرحال بهتر از هيچی بود.
تو سلول بغلی ما، يه زندانی بود با موهاي خيلي کوتاه جوگندمی، تقريباً پنجاه ساله، درشت هيکل با سيبيل کلفت و دندوناي نسبتا ريخته. يه خلاف کار کاملن تيپيکال و ترسناک که اول شب وقتی ما ميرفتيم تو سلول، همه ي مارو با کله ي گير کرده لاي نرده ها، کاملن بر انداز کرده بود. اين بنده خدا که اسمش محمود بود و يه تخته ش هم کم، هر نيم ساعت يه بار، سرش رو ميذاشت بين ميله هاي سلول و با تمام قوا فرياد ميزد: "انگشت تو پاترول !! خدايا اعدامم کن"!! تا صبح از دست اين ديوونه نتونستيم بخوابيم. قيافه ش، هم خنده دار بود هم عجيب، کمی مظلوم و درعين حال چون خيلی گنده بود، ترسناک. صبح که پا شديم قرار شد سلولمون رو عوض کنن و اينجاش جالب بود که قرار شد بريم تو سلولی که محمود توش بود!! هم ميترسيديم و هم کنجکاو که آخه اونجا چرا.
بهرحال منتقل شديم تو سلول محمود. اون بنده خدا آدم بی آزاری از آب در اومد وفهميديم كه فقط مشکل روانی داشت. البته ما هيچ وقت نفهميديم که براي چی آورده بودنش اونجا. با اين حال، محمود با همه رفيق شده بود و بچه ها باهاش گرم گرفته بودن. محمود ميگفت خارج از کشور زندگي ميکرده و زن و بچه اش هنوز اونجان. روز دومی که ما اونجا بوديم، يه سرباز اومد و گفت که محمود آزاده که بره. فقط بايد بدهيش رو به زندان پرداخت کنه وگرنه آزاد نميشه. محمود اولش تصميم گرفت که بمونه چون نه کسی رو داشت بياد دنبالش نه پولی که باهاش، بدهي ش رو پرداخت بکنه. اين شد که ما، هرچی پول داشتيم، گذاشتيم رو هم و بدهيشو داديم تا بره به کار و زندگيش برسه.
اکثر بچه هايی که تو اون مهمونی بودن، دانشجو بودن. واسه همين اسم مارو گذاشته بودن "باند دانشجو ها" و از اونجايی که موضوع براشون جالب بود، کلی در مورد ما داستان سرايی کرده بودن. يه سربازه به من ميگفت که شنيدم همه تون لخت بودين وقتی گرفتنتون! چيکار داشتين ميکردين؟ بهر حال، ذهن مريض بردارا در به وجود اومدن کل قضيه و آبدار کردن پرونده ی ما بی اثر نبود و همين کلی حاشيه و دردسر اضافی براي ما ايجاد کرده بود.
ادامه دارد...
2 comments:
چرا مثل لاست جای حساس فیلم قطعش میکنی!
آقا ارداتمند. باور کن نگاه نکردم ببينم کجاشه. فقط متن رو تقسيم کردم که خيلی طولانی نشه.
Post a Comment