Pages

Saturday, March 13, 2010

اصفهان، پارتي زمستان ۶۷

اين داستان رو سه سال پيش تو وبلاگ قديميم نوشتم. ميدونم کلی از خواننده هاي جديد اينجا نخوندنش. از اونجايی که وبسايت قديميم ديگه رسماً رفت تو هوا، ميذارمش اينجا که تو آرشيو بمونه.

ايران و سال های خاکستريش که "مرجان ستراپی" بالاخره قسمت های کوچيکی از اون رو گفت، قصه هائيه که خيلی هم کم گفته شده. شايد چون اون روزا، نه اينترنتی بود و نه جراتی که بشه اين حرف ها رو زد. به من و هم نسل هاي من زياد کم لطفی شد. به قول "محسن نامجو": "بسی رنج برديم در اين سال سی، که رنج برده باشيم فقط، مرسی"!

به هر حال، داستانی که در چند قسمت ميخونيد، شروع تا پايان يکی از اتفاقائيه که براي خود من و چند تا از دوستام افتاد. ياد آوری اين قصه ممکنه که خوش آيند نباشه ولی يه حسی به من ميگه که بايد اين داستان رو بنويسم شايد برادرا يه روزی بفهمن که عمق تنفر من و هم نسلام ازشون، از کجا مياد.


اگر اشتباه نکنم، دي ماه شصت و هفت بود. تحمل روز هاي سرد اصفهان به همراه سخت گيري هاي متداول اون روزها مشکل بود و طبيعتن ما جوونا رو به دهن کجي با محدوديت ها و ماجرا جويي ترغيب مي كرد. من تازه بعد از يک سال سربازي و بر چيده شدن هيات هاي گزينش دانشگاه که سال قبلش منو رد کرده بودن، دانشجو شده بودم. اون روزا، سخت گيري ها و بگيرو ببند هاي مقطعي مثل اين روزا گل کرده بود و برادرا دنبال سوژه هاي ناب مثل ما مي گشتن که عمليات افتخار آفرينشون رو پر رنگ تر جلوه بدن. داستاني که ميخوام بگم دقيقن تبديل شد به يکي از بهترين سوژه هايي که آقايون دنبالش مي گشتن.

حوصله ي همه ي برو بچه ها سر رفته بود. هوا سرد بود و تفريحات سالم هم که چه عرض کنم، يخ زده. يه روز بعد ازظهر، عقل هامون رو رو هم گذاشتيم و قرار شد به بهانه ي تولد يکي از بچه هاي جمع که اتفاقن توي شهر خيلي تابلو بود و طرفدار داشت، يه پارتي بگيريم. اون روزا، پارتي، کلمه يي بود مترادف با نهايت خلافکاري و فسق و فجور ولي در واقع قرار ما فقط يه مهموني ساده بود. رقص و موزيک و يه شب خوش. ليست رو گذاشتيم جلومون و شش هفت تا پسر و همون تعداد دختر رديف کرديم که دعوت کنيم. مغز عملياتي، من بودم، يحيا، امير رضاي صاب خونه و حميد موش. ميگم موش چون يه حميد ديگه تو داستان هست که بعدن بهش ميرسيم. بدلايل امنيتي وبراي محكم کاري، قرار شد که آدرس محل مهموني رو تا چند ساعت به مهموني مونده به هيچ کسي نديم. غافل از اينکه وقتي چيزي بخواد لو بره ميره و بعضي از بچه ها، دهن گشادشون رو جايي که نبايد، باز خواهند کرد.

چيپس و پفک و ضبط و نوار و انواع آلات لهو و لعب جور شد و شب مهموني رسيد. محل پارتي تو يه خونه ي دو طبقه ي کوچيک بود، وسط يه گاوداري، حومه ي اصفهان. اينجوري مطمئن بوديم که مشکلي پيش نمياد چون جاي مهموني مثلا جاي پرتي بود. دست بر قضا، اون روزها من براي چند ماهي بچه مثبت بودم ونه دوست دختر داشتم ونه لب به مشروب مي زدم. همه کسايي که قرار بود براي مهموني بيان اومده بودن و مهموني حسابي گرم بود. آهنگ روز هم اون آلبوم مرتضي با آهنگ "باز منو کاشتي رفتي" بود. آهنگي که هنوز هر وقت که اونو ميشنوم ياد اون شب مي افتم. اونشب، اکثر پسر ها مجرد بودن ولي يکيشون متاهل بود که همون حميد شماره دو بود که تنها اومده بود مهموني.

همه چيز به خوبي پيش رفت تا وقتي که موقع خداحافظي رسيد. يحيا يکي از بچه هايي که تو پا گرفتن مهموني نقش عمده داشت، زودتر رفته بود يکي از دختر ها رو برسونه خونه. من اونشب مسئول گرفتن عکس بودم. کلي عکس گرفته بودم و فيلم دوربين ديگه داشت تموم مي شد. اون عکسا شدن اولين عکسايي که خودم گرفتم و هيچوقت نديدمشون. در ورودي ساختماني که ما توش بوديم در اصلي نبود، يه در پشتي بود رو به حياط گاو داري که بچه هاي مهموني از اون رفت و آمد مي كردن. اين در، يه در آلمينيومي بود که دستگيره ش از بيرون شکسته بود و فقط از تو باز مي شد. بنابراين براي بيرون رفتن مشکلي نبود ولي هر کي ميخواست بياد تو، بايد در ميزد تا ما در رو از تو واسش باز ميکرديم.

بيرون، هوا سرد بود و بارون ميومد. آخراي مهموني بود و براي همين، چند تايي از بچه ها پا شدن که برن. خدا حافظيشون تموم که شد، به محض اينکه ميزبان دستگيره ي در رو چرخوند، يه پاسدار که بادگير سبز نظامي تنش بود با يه کلت کمري هدف گرفته به طرف ما پريد تو و دنبالش هفت هشت تاي ديگه. تو اون چند دهم ثانيه يادم مياد که تنها کاري که کردم اين بود که دوربين رو بندازم زير ميز نزديکم، به اميد اينکه عکس ها رو پيدا نکنن. طرف، کلتش رو که احتمالا مسلح هم بود، به طرف ما نشونه گرفته بود و مدام به سمت همه ميچرخوند و فرياد ميزد برين اونور، بخوابين رو زمين، نه احمق... پسرا اونور دخترا اونور. چشما بسته، حرف نباشه!

تا ما بيايم بفهميم چي شده، ميزبان، همون جوونک تابلوي شهر، خواست اعتراض کنه که شما حكم دارين يا نه - شبيه حرف هايي که تو فيلم ها به پليس ميزنن - که دو تا کشيده ي چپ و راست حوالش کردن با دوتا لگد با پوتين و انداختنش رو ماها که گوشه ي اتاق رو به ديوار، نيم خيز، کز کرده بوديم. نفر جلويي من يکي از حميد ها، اونقدر مست بود که نمي فهميد چي شده و هنوز داشت اون زير، با بقيه شوخي مي كرد. نيم ساعتي به همون شکل گذشت تا اينکه يکي از برادرا گفت هرکي ماشين داره پاشه بياد جلو. من با اينکه ماشين داشتم سکوت کردم و همين ماشين رو از يه توقيف طولانی نجات داد. بچه هاي راننده، از ما جدا شدن و قرار شد که با ماشين هاي خودشون و ميني بوسي که از قبل آماده کرده بودن، بريم "سيد علي خان" (قرارگاه کميته و بعدن نيروي انتظامي تو مرکز شهر اصفهان).

توي راه، فکر ميکردم خواب ميبينم و باورم نميشد که الکي الکي گير افتاديم. همه چيز مثل يه فيلم بود که ما ناخواسته شده بوديم بازيگراش. وقتي رسيديم، نوبت به بد ترين قسمت داستان يعني خبر دادن به خانواده ها رسيد. من يکي يکدونه، با مادر مقرراتيم که اصلن دلم نميخاست زنگ بزنم خونه که البته بالاخره مجبور شدم اون ساعت شب زنگ بزنم و بگم که چه اتفاقي افتاده واسم. بعد از تلفنها، همه ي ما رو بردن تو مقر افسر نگهبان براي بازجويي. اونجا تازه فهميديم تو اون نيم ساعتي که ما تو خونه بي حرکت رو زمين بوديم، آقايون تموم خونه رو زير و رو کرده بودن به دنبال آلات جرم وهر چي که به دستشون رسيده بود براي سنگين تر کردن پرونده ي ما با خودشون آورده بودن به پاسگاه.

يه گيتار بدون سيم، يه شيشيه دکوري خالي ويسکي، چند تا کاست پورن که مال صاب خونه بود، هرچي نوار موسيقي و البته دوربين کذايي که من باش عکس ميگرفتم همه روي ميز افسر نگهبان بودن. همه بهت زده به هم نگاه مي كردن که چي شد و تازه داشتن قضيه رو حلاجي مي كردن که حميد شماره دو، گيتار بدون سيم رو از روي ميز افسر نگهبان برداشت و باهاش با دهن رنگ گرفت. حالا ميفهمم چرا دو روز کشيد که عقل بچه ها سر جاش بياد از مستي اون شب. چون اونقدر خورده بودن که حتا متوجه نبودن که کجان. بماند که اونشب من تازه نقش مبصر رو بازي مي كردم ومواظب بودم که مشکلي پيش نياد. واسه ی همين شيشه ي مشروب بچه ها رو يکي دو ساعت قبل از دستگيري، پرت کرده بودم ته باغ پشت خونه که کسي پيداش نکنه. اين ازاون اخطار هاي ناخواسته ی گاه و بي گاه حس ششم لعنتي منه که اون شب اگه يه کم بهتر کار کرده بود، کار به اینجا ها نميکشيد.

به هر حال، يکي دو ساعتي گذشت تا همه رو به بازداشتگاه هدايت کنن. دختر ها که جدا شدن و اصلن نفهميديم کجا برده شدن و پسر ها هم هر کدوم تو يه سلول جدا اما قاطي زندوني های دیگه، طوري که نتونيم با هم حرف بزنيم و دست به يکي کنيم. اون شب، هر جوري بود گذشت و فردا صبح ما رو يکي يکي بردن براي بازجويي. مردکي بود از اون پدر سوخته هاي روزگار. هر چي از ما ميپرسيد خودش به صورت سوال و جواب مينوشت و از من ميخواست که نوشته رو با امضام تاييد کنم که من هم طبيعتن چون خيلي ترسيده بودم، بي چون و چرا امضا مي كردم. تنها چيزي که خيلي پافشاري کرد امضا کنم و من زير بار نرفتم، خوردن مشروب بود که چون واقعن نخورده بودم، امضا نكردم. ولي باقي ماجرا مثل رقصيدن و عکس گرفتن با نامحرم، افتاد گردنم. بماند که در حين باز جويي طرف مدام به من يه دستي ميزد که دوستات همه اعتراف کردن تو هم اعتراف کن تا راحت شي!

اون شب، يحيا شانس آورده بود چون وقتي که چند تا از مهمونا رو رسونده بود و برگشته بود، دیگه ما رو گرفته بودن. وقتي که رسيده بود توي کوچه ي بن بست و ديده بود که اينهمه ماشين کميته اونجاست، تازه فهميده بود که چي شده و به سرعت دنده عقب گرفته بود و زده بود به چاک که خوشبختانه متوجهش نشده بودند و تونسته بود فرار کنه. تو بازجويي ها البته، همش دنبال اون هم مي گشتن که طبيعتن ما نميدونستيم يحيا کجا بود.

سلولي که من توش بودم، تقريباً سه متر در سه متر بود. يه پنجره داشت، تقريباً سي سانت در سي سانت روي سقف، يکي هم روي در آهني ورودي. از اون پنجره ي سقف بود که مي شد فهميد چه موقع از روزه، آفتابه بيرون يا ابره. وقتي بقيه بچه ها که تو سلول هاي مجاور بودن مي رفتن واسه دستشويي، از همون پنجره ي در، يه دستي واسه هم تکون ميدادن يا اگه سرباز همراه امون ميداد، يه چاق سلامتي کوتاه هم ردو بدل مي کردن. هيچ کس نميدونست که چه خبره يا قراره چه بلايي سرمون بياد. فقط اينو شنيده بوديم که تا روز دادگاه بايد تو باز داشتگاه بمونيم و از خونه رفتن خبري نيست.

روز هاي بعد، تازه فهميديم که دليل تعلل شون واسه فرستادن ما به دادگاه بود که همون شب دستگيري، بر حسب اتفاق، شانس يا زرنگي، صاحب مهموني که از برادرا سيلي خورده بود، خودش زده بود به چاک. جلوي چشمشون مثه آب خوردن. حالا اينا بهونه مي كردن که تا اون نياد ما شما رو دادگاه نميبريم و تکليفتون روشن نيمشه. اينارو روزي فهميديم که چند روز بعد از دستگيري به ما گفتن که بياين برين تلفن کنين به هر کي که ميشناسنین امير رو پيدا کنين، لو بدين، ما بريم بگيريمش. بماند که ما اگه حتا ميدونستيم کجاس لوش نميداديم. ولي آخه چه ميدونستيم کجاس که بهش زنگ بزنيم.

روزها همينطوري ميگذشتن و ما چشم انتظار يه ملاقات از طرف خانواده ها بوديم. غافل از اينکه خانواده ها هر روز رو پشت در بازداشتگاه سر ميکنن و هر چي خوراکي و ميوه هم ميدن واسه ما، يه لقمه ي چپ برادرا مي شه نه ما. غذاي بد و دلهره و اضطراب شديد باعث شد من از همونجا تا به امروز، مشکل معده پيدا کنم.

ديدن آدمايي که با من تو بازداشتگاه بودن هم يکي ديگه از بدبختي ها و عوامل ياس بود. همه ي ما رو بدون هيچ ملاحظه يي با يه مشت دزد و معتاد هم سلول کرده بودن. يه افغاني بيچاره بود که مي گفت دو ماهه به جرم داشتن چند کيلو دو ریالي تو اونجاس و بلاتکليف داره آب خنك ميخوره. اين بلاتکليفي آدماي اونجا بود که آدمو بيشتر ميترسوند و كاملن نگران ميکرد که نکنه اين داستان قراره خيلي طول بکشه و ما خبر نداريم.

هفت روز طولانی گذشت و بالاخره روز موعود رسيد. نزديکاي ظهر بود که اسممون رو يکي يکي صدا کردن که آماده شيم. اون روز براي اولين بار، همديگه رو بعد از يه هفته ميديديم. قيافه هاي حموم نکرده ي ريشوي ما كاملا ديدني بود. به ويژه دختر ها که تو بخش خواهران نگهداري ميشدن که اصلن حال و روز خوبي نداشتن. همه ي ما رو يکي يکي تو يه ميني بوس نشوندن، پسرا عقب و دخترا جلو. يه سربازهم ايستاد وسط ماها که با هم حرف نزنيم که البته کلي حرف زديم و از هم خبر گرفتيم، به اميد اينکه بفهميم چه بلايی قراره سرمون بياد. يه حس خوب ميگفت که امروز، بعد از دادسرا با قید ضمانت آزاد ميشيم تا وقت دادگاه. قافل از اينکه بلاهاي بزرگ تری در انتظارمونه، چيزایی که حتا فکرش رو هم نميکرديم.

6 comments:

Mosayeb Karimi said...

من هم از سيد عليخان خاطره دارم البته سال 73 نه 67
البته الان همه جا شده سيد عليخان

Anonymous said...

bahal boood. montazerim

amir said...

الان که به این خاطره فکر می کنی چه احساسی داری؟

Diary Of A Stranger said...

عجب داستانی! واسه موقع خودش کلی بوده. البته الان ماها ب دیدن این صحنه ها از نزدیک دیگه همه چی واسمون عادی شده.

Siavash Imany said...

سلام

از آنجايي كه خودپي گير اخبار مهاجرت بودم وبلاگي راه انداختم كه با استفاده از گوگل ريدر آخرين مطالب ديگر وبلاگها را دراين باره نشان دهد
شما را به ديدن آن دعوت مي كنم.
http://fromirantocanada.blogspot.com

پیام said...

salam
farhoud jan tarikhesh eshtebahe chon ma tabestone 69 omadim esfahan va in etefagh badesh oftad