روز دوم اما، يه اتفاق جالب افتاد. بعد از ظهر يه روز جمعه بود که چند تا سرباز اومدن و به ما گفتن که براي تميز کردن و جارو کشی اتاق رييس زندان به کمک احتياج دارن و دنبال داوطلب ميگردن. من و چند تا از بچه ها که حوصله مون سر رفته بود، قبول کرديم و باهاشون رفتيم. مارو بردن تو يه اتاق خيلی بزرگ با کلی کتابخونه و ميز هاي بزرگ و صندلی هاي آنچنانی قديمي توش. روي ميز اصلی که معلوم بود ميز رييسه، يه عالمه پرونده بود که دست بر قضا موقع تميز کردن شيشه ي ميز، متوجه شدم پرونده ي رویی، پرونده ي خودمونه.
به بچه ها ندا دادم که سر سربازه رو گرم کنن تا من توي پرونده رو نگاه کنم. فرصت زيادی نبود و از هيجان داشتم ميمردم. اولين برگ پرونه چيزی نبود به غير از همون برگه يی که توي دادسرا امضا کرده بوديم. اينجا بود که بالاخره فهميدم که چرا طرف نذاشته بود ما متن رو بخونيم و چرا اصلن ما سر از زندان درآورديم.
توي اون برگه، در انتهاي متن بازپرسی نوشته شده بود که: در نهايت از متهمان درخواست شد که براي آزادی تا زمان فرارسيدن دادگاه، وثيقه بگذارن ولی همگی اعلام کردن که قادر به فراهم کردن وثيقه نيستن بنابراين روانه ي زندان ميشن تا اطلاع ثانوی!! تو روز روشن، مامور قانون به زشت ترين شکل ممکن قانون شکنی کرده بود. همه ي خانواده ها با سند و پول نقد و کلی مدرک آماده بودن تا بچه هاشونو آزاد کنن. غافل از اينکه اين فرصت به هيچکدومشون داده نخواهد شد. به همین سادگی، عدم اطلاع ماها از قانون و ترس باعث شده بود که بدون دليل بريم زندان و يه سابقه توي پروندمون ثبت بشه.
روز سوم بود که چند تا از ما رو احضار کردن و خواستن که آماده بشيم براي چند تا سوال بريم دادسرا. نگفتن چيکار دارن باهامون. فقط گفتن که بايد بريم به چند تا سوال جواب بديم و برگرديم. مارو با لباس طوسي رنگ زندان که ترازوي عدالت دادگستري گل روش بود، دوتا دوتا به هم دستبند زدن و سوار ميني بوس کردن. من به حميد شماره دو وصل بودم که مکافات شده بود واسه ي من. حميد، آدم درشتيه و يه کمي هم سر به هوا. هر چند وقت يه دفعه، يادش مي رفت من بهش وصلم و راهش رو ميگرفت مي رفت و به طبع منم با مچ درحال کنده شدن، کشيده مي شدم دنبالش. اونروز خيلي سريع کار تموم شد و برگشتيم. يادم نمياد چه سوالايي ازمون کردن ولي هر چيز بود، تکرار سوالهاي بازداشتگاه بود براي تکميل پرونده ي ما.
روزهاي طولاني زندان و بيکاري باعث مي شد حوصله ي آدم بد جوري سر بره. روی ديوار زندان، اسممون رو همگي امضا کرده بوديم باعنوان "باند دانشجو ها". يه آهنگ هم ساخته بوديم که اسمش بود: "ديگه نميرم به پارتي". بالاخره، صبح روز چهارم باخبر شديم که باز پرس مربوطه راضی شده که خانواده ها وثيقه بگذارن تا بچه ها آزاد بشن. براي وثيقه هم گفته بودن حتماً بايد سند شش دانگ بيارين وگرنه قبول نيست. سند خونه ی ما رهن بانک بود و مورد قبول واقع نشده بود واسه همين، مادرم اينا رو مجبور کرده بودن نيم ميليون تومان پول نقد به حساب خزانه داری دولت واريز کنن تا من بيام بيرون. طبیعتن اين پول تا زمانی که تاريخ دادگاه مشخص ميشد بايد تو حساب دولت باقي ميموند .
نزديکاي ظهر بود که اولين نفرمون رو صدا کردن که آزاد بشه. همه خوشحال بوديم و منتظر که کي نفر بعديه. من نفر پنجم يا ششم بودم که اسمم رو صدا کردن. مادر و پدرم پشت در عظيم آهنی زندان ايستاده بودن و منو بردن خونه. روزاي سختی گذشته بود و حرفاي زيادی ناگفته. من تا مدت ها بعد اين اتفاق، نه تنها از مهمونی رفتن بلکه حتا از اينکه با تلفن با کسی حرف بزنم، ميترسيدم. همش فکر ميکرديم مارو دارن کنترل ميکنن که البته شايد هم ميکردن.
اون روز، آخرين نفری که باقی مونده بود، برادر صاحب مهمونی بود که آزادش نکردن. اون بنده خدا، زن و بچه داشت و فقط ده دقيقه اومد سر بزنه به ما تو مهمونی که گرفتار شد. باز پرس گفته بود تا امير رضا، داداشش، خودشو معرفی نکنه، اينو آزاد نميکنم و نکردن. ولی در نهایت، اميرخودش رو معرفی کرد و برادرش هم آزاد شد. با اين تفاوت که امیر ديگه زندان و بازداشتگاه نرفت و مثه ما آزاد شد تا روز دادگاه.
يکی دو هفته از آزادی ما گذشته بود که يه نامه اومد از دادسرا با تاريخ و ساعت برگزاری دادگاه. توي مدتی که آزاد شده بوديم، حالمون يه کمی جا اومده بود و تازه داشتيم ميفهميديم چه بلايی سرمون آوردن و چه به سر خانواده ها پشت در هاي بسته ي زندان و بازداشتگاه اومده. اولش، با چند تا از بچه ها تصميم داشتيم دسته جمی از بازپرس و بازجوها به دادگستری شکايت کنيم ولی بعدش از اونجايی که آقايون کاملن هواي همديگر رو داشتن و از ترس اينکه کارمون تو دادگاه بدتر بشه، از اينکار منصرف شديم.
دو ماه بعد، بالاخره روز دادگاه رسيد. کوچه ي پهن دادگاه، باز هم پر از آدم و ماشين بود. دوستها و فاميل، دوباره نگران و مضطرب، منتظر بودن. يه دوست قديمی که تقريباً دوست مشترک همه ي ما بود و از ما خيلی بزرگ ترهم اومده بود. محمود (نه اون محمود تو زندان)، بيشتر از بيست سال مرجع موسيقی ما بود تو اصفهان. آدمی که زندگيش موسيقی بود و از همين راه هم نون ميخورد. به واسطه ي موسيقی که اون فراهم ميکرد، خيلی از ماها با هم رفيق شده بوديم و حالا خودش هم که يه حلقه از اين زنجير بود، نگران اومده بود ببينه که چه به سر ما ميآد. شايد به خاطر همين نگرانی بود که همه ي مارو مجبور کرد تا نصف قرص اکسازپام بخوريم که تو دادگاه آروم تر باشيم و اضطراب اذيتمون نکنه.
در تمام طول اين حادثه، ما براي اولين بار، شانس آوريم. ريس دادگاهی که قرار بود دفاعيات مارو گوش کنه و واسه ي ما حکم بده، رفته بود مکّه. آخوندی که ميگفتن فوق الاده سخت گيره و حکم هاي آنچنانی ميده. اين خبر، بهرحال ميتونست خوب باشه و در عين حال خطرناک. چون هيچ کس، اين قاضی جديد رو نميشناخت. به هر صورت، دختر و پسر، همه نشستيم تو دفتر آقا و ايشون با بسم اله و يه آيه شروع کرد به صحبت. اول شرح اونچه که تو پرونده ي ما بود رو خوند و بعد، کلی به همه ي ما سرکوفت زد که ما همه آدماي مورد داری هستيم و از اين حرفا. صحبت هاي قاضی که تموم شد، به ما اجازه ي دفاع داده شد. متهم رديف اول امير رضا بود و من و یحیا و حميد موش، متهماي رديف دوم چون تو شکل دهی مهمونی نقش اصلی داشتيم. من به توصيه ي يکی از دوستان، کوتاه اومدم و گفتم که ما اشتباه کرديم و اگر ميدونستيم که کاری که داريم ميکنيم همچين گرفتاری برامون ايجاد ميکنه هيچ وقت به مهمونی نميرفتيم. به هر حال يکی دوتا از بچه ها به تحريک وکيلشون يه کم شاخ و شونه کشيدن که اصلن از اولش اينا حق نداشتن مارو بگيرن و اين حرفا. به خيال اينکه اين جماعت حرف حساب سرشون ميشه و با منطق ميونه يی دارن.
بهرحال، آقاي قاضی بعد از کمی معطلی، متن حکمی که پيدا بود از قبل تايپ شده رو براي ما قرائت کرد. همه ي ما بدون ترديد منتظر شلاق بوديم يا زندان کوتاه مدت. چون اون روزا شلاق، يکی از حداقل مجازت هاي پارتی رفتن بود. اونم پارتی به اين بی ناموسی که توش ما با نامحرم حرف زده بوديم، عکس گرفته بوديم و رقصيده بوديم. قلب مون داشت از سينه ميزد بيرون که بالاخره قاضی حکم رو به اين شرح قرائت کرد. با عنايت به اعترافات متهمان پرونده، مدارک، شهود و با توجه به اينکه شما اکثرن دانشجو هستيد و با عنايت به اينکه بعضی از شما متنبه شديد، به پرداخت ۸۰ هزار تومان جريمه ي نقدی بدل از شلاق محکوم ميشيد. پولی که براي سال ۶۷ پول زيادی حساب ميشد. همين شد که خانواده ها همه با صداي بلند اعتراض کردن و از حاج آقا تخفيف خواستن. اعتراض ملت کارساز افتاد و قاضی حکم رو خط زد و به پنجاه هزار تومان که هنوزم رقم بالائی بود، تقليل داد.
نفس راحتی بود که بالاخره بعد از چند ماه عذاب، ميکشيديم. اين قضيه با تموم تلخي هاش تموم شد و ما برگشتیم به زندگی عادی. يکی از بچه ها تو زندان ميگفت من ديگه جرأت نميکنم حتا عروسی خودم برم. تا چند ماه، هيچکدوم جرأت مهمونی رفتن نداشتيم ولی بزودي، روز از نو روزی از نو. اثبات اينکه برخوردهاي اينجوری، هيچ وقت موفقيت آميز نيست و کار نميکنه.
بعد از اين واقعه، من تا وقتی که ايران بودم ديگه هيچ وقت با پليس و دادگاه سرو کاری پيدا نکردم تا وقتی که براي مهاجرت به کانادا به برگه ي عدم سو پيشينه احتياج پيدا کردم. اون پرونده ي لعنتی، بعد از گذشت ده سال، هنوز تو بايگانی دادگستری بود که با تقاضای من دوباره رو شد. کارمند ريشوي عبوس و بد اخلاق بايگانی، پرونده ي بسته شده رو ورق ورق و با کنجکاوی خوند و توضيح من که اين پرونده مختومه ست اثری در توقف فضولی حاجی نکرد.
بعد از نيم ساعت انتظار، کارمند مربوطه شروع کرد به سوال و جواب از من که امير رضا کی بوده و شما اصلن چرا رفتين پارتی و اين حرفا. تصور کنيد منو تو يکی از اون لحظه ها که ميخوای داد بزنی سر يارو يا با مشت بيفتی بجون طرف که ديگه نتونه حرف بزنه ولی مجبوری خشمت رو بخوری و چيزی نگی تا کارت راه بيفته. آرامشم رو حفظکردم و گذاشتم فضولی و حس تکليف حاجی که کاملن ارضا شد، نامه رو گرفتم اومدم بيرون. با دندوناي به هم فشرده ولی حس خوب رفتن از ايران و هرگز مواجه نشدن با ارذلی مثل اون ماموراي وحشي که انگار با سرباز دشمن روبرو شده بودن، بازجوهاي احمقي که احساس مي كردن خالي باهوشن، بازپرس متقلب، قاضي که هنوز تو عهد پارينه سنگي زندگي مي كرد و اون کارمند ريشوی طبکار و عبوس.
وينيپگ - مي ۲۰۰۷
به بچه ها ندا دادم که سر سربازه رو گرم کنن تا من توي پرونده رو نگاه کنم. فرصت زيادی نبود و از هيجان داشتم ميمردم. اولين برگ پرونه چيزی نبود به غير از همون برگه يی که توي دادسرا امضا کرده بوديم. اينجا بود که بالاخره فهميدم که چرا طرف نذاشته بود ما متن رو بخونيم و چرا اصلن ما سر از زندان درآورديم.
توي اون برگه، در انتهاي متن بازپرسی نوشته شده بود که: در نهايت از متهمان درخواست شد که براي آزادی تا زمان فرارسيدن دادگاه، وثيقه بگذارن ولی همگی اعلام کردن که قادر به فراهم کردن وثيقه نيستن بنابراين روانه ي زندان ميشن تا اطلاع ثانوی!! تو روز روشن، مامور قانون به زشت ترين شکل ممکن قانون شکنی کرده بود. همه ي خانواده ها با سند و پول نقد و کلی مدرک آماده بودن تا بچه هاشونو آزاد کنن. غافل از اينکه اين فرصت به هيچکدومشون داده نخواهد شد. به همین سادگی، عدم اطلاع ماها از قانون و ترس باعث شده بود که بدون دليل بريم زندان و يه سابقه توي پروندمون ثبت بشه.
روز سوم بود که چند تا از ما رو احضار کردن و خواستن که آماده بشيم براي چند تا سوال بريم دادسرا. نگفتن چيکار دارن باهامون. فقط گفتن که بايد بريم به چند تا سوال جواب بديم و برگرديم. مارو با لباس طوسي رنگ زندان که ترازوي عدالت دادگستري گل روش بود، دوتا دوتا به هم دستبند زدن و سوار ميني بوس کردن. من به حميد شماره دو وصل بودم که مکافات شده بود واسه ي من. حميد، آدم درشتيه و يه کمي هم سر به هوا. هر چند وقت يه دفعه، يادش مي رفت من بهش وصلم و راهش رو ميگرفت مي رفت و به طبع منم با مچ درحال کنده شدن، کشيده مي شدم دنبالش. اونروز خيلي سريع کار تموم شد و برگشتيم. يادم نمياد چه سوالايي ازمون کردن ولي هر چيز بود، تکرار سوالهاي بازداشتگاه بود براي تکميل پرونده ي ما.
روزهاي طولاني زندان و بيکاري باعث مي شد حوصله ي آدم بد جوري سر بره. روی ديوار زندان، اسممون رو همگي امضا کرده بوديم باعنوان "باند دانشجو ها". يه آهنگ هم ساخته بوديم که اسمش بود: "ديگه نميرم به پارتي". بالاخره، صبح روز چهارم باخبر شديم که باز پرس مربوطه راضی شده که خانواده ها وثيقه بگذارن تا بچه ها آزاد بشن. براي وثيقه هم گفته بودن حتماً بايد سند شش دانگ بيارين وگرنه قبول نيست. سند خونه ی ما رهن بانک بود و مورد قبول واقع نشده بود واسه همين، مادرم اينا رو مجبور کرده بودن نيم ميليون تومان پول نقد به حساب خزانه داری دولت واريز کنن تا من بيام بيرون. طبیعتن اين پول تا زمانی که تاريخ دادگاه مشخص ميشد بايد تو حساب دولت باقي ميموند .
نزديکاي ظهر بود که اولين نفرمون رو صدا کردن که آزاد بشه. همه خوشحال بوديم و منتظر که کي نفر بعديه. من نفر پنجم يا ششم بودم که اسمم رو صدا کردن. مادر و پدرم پشت در عظيم آهنی زندان ايستاده بودن و منو بردن خونه. روزاي سختی گذشته بود و حرفاي زيادی ناگفته. من تا مدت ها بعد اين اتفاق، نه تنها از مهمونی رفتن بلکه حتا از اينکه با تلفن با کسی حرف بزنم، ميترسيدم. همش فکر ميکرديم مارو دارن کنترل ميکنن که البته شايد هم ميکردن.
اون روز، آخرين نفری که باقی مونده بود، برادر صاحب مهمونی بود که آزادش نکردن. اون بنده خدا، زن و بچه داشت و فقط ده دقيقه اومد سر بزنه به ما تو مهمونی که گرفتار شد. باز پرس گفته بود تا امير رضا، داداشش، خودشو معرفی نکنه، اينو آزاد نميکنم و نکردن. ولی در نهایت، اميرخودش رو معرفی کرد و برادرش هم آزاد شد. با اين تفاوت که امیر ديگه زندان و بازداشتگاه نرفت و مثه ما آزاد شد تا روز دادگاه.
يکی دو هفته از آزادی ما گذشته بود که يه نامه اومد از دادسرا با تاريخ و ساعت برگزاری دادگاه. توي مدتی که آزاد شده بوديم، حالمون يه کمی جا اومده بود و تازه داشتيم ميفهميديم چه بلايی سرمون آوردن و چه به سر خانواده ها پشت در هاي بسته ي زندان و بازداشتگاه اومده. اولش، با چند تا از بچه ها تصميم داشتيم دسته جمی از بازپرس و بازجوها به دادگستری شکايت کنيم ولی بعدش از اونجايی که آقايون کاملن هواي همديگر رو داشتن و از ترس اينکه کارمون تو دادگاه بدتر بشه، از اينکار منصرف شديم.
دو ماه بعد، بالاخره روز دادگاه رسيد. کوچه ي پهن دادگاه، باز هم پر از آدم و ماشين بود. دوستها و فاميل، دوباره نگران و مضطرب، منتظر بودن. يه دوست قديمی که تقريباً دوست مشترک همه ي ما بود و از ما خيلی بزرگ ترهم اومده بود. محمود (نه اون محمود تو زندان)، بيشتر از بيست سال مرجع موسيقی ما بود تو اصفهان. آدمی که زندگيش موسيقی بود و از همين راه هم نون ميخورد. به واسطه ي موسيقی که اون فراهم ميکرد، خيلی از ماها با هم رفيق شده بوديم و حالا خودش هم که يه حلقه از اين زنجير بود، نگران اومده بود ببينه که چه به سر ما ميآد. شايد به خاطر همين نگرانی بود که همه ي مارو مجبور کرد تا نصف قرص اکسازپام بخوريم که تو دادگاه آروم تر باشيم و اضطراب اذيتمون نکنه.
در تمام طول اين حادثه، ما براي اولين بار، شانس آوريم. ريس دادگاهی که قرار بود دفاعيات مارو گوش کنه و واسه ي ما حکم بده، رفته بود مکّه. آخوندی که ميگفتن فوق الاده سخت گيره و حکم هاي آنچنانی ميده. اين خبر، بهرحال ميتونست خوب باشه و در عين حال خطرناک. چون هيچ کس، اين قاضی جديد رو نميشناخت. به هر صورت، دختر و پسر، همه نشستيم تو دفتر آقا و ايشون با بسم اله و يه آيه شروع کرد به صحبت. اول شرح اونچه که تو پرونده ي ما بود رو خوند و بعد، کلی به همه ي ما سرکوفت زد که ما همه آدماي مورد داری هستيم و از اين حرفا. صحبت هاي قاضی که تموم شد، به ما اجازه ي دفاع داده شد. متهم رديف اول امير رضا بود و من و یحیا و حميد موش، متهماي رديف دوم چون تو شکل دهی مهمونی نقش اصلی داشتيم. من به توصيه ي يکی از دوستان، کوتاه اومدم و گفتم که ما اشتباه کرديم و اگر ميدونستيم که کاری که داريم ميکنيم همچين گرفتاری برامون ايجاد ميکنه هيچ وقت به مهمونی نميرفتيم. به هر حال يکی دوتا از بچه ها به تحريک وکيلشون يه کم شاخ و شونه کشيدن که اصلن از اولش اينا حق نداشتن مارو بگيرن و اين حرفا. به خيال اينکه اين جماعت حرف حساب سرشون ميشه و با منطق ميونه يی دارن.
بهرحال، آقاي قاضی بعد از کمی معطلی، متن حکمی که پيدا بود از قبل تايپ شده رو براي ما قرائت کرد. همه ي ما بدون ترديد منتظر شلاق بوديم يا زندان کوتاه مدت. چون اون روزا شلاق، يکی از حداقل مجازت هاي پارتی رفتن بود. اونم پارتی به اين بی ناموسی که توش ما با نامحرم حرف زده بوديم، عکس گرفته بوديم و رقصيده بوديم. قلب مون داشت از سينه ميزد بيرون که بالاخره قاضی حکم رو به اين شرح قرائت کرد. با عنايت به اعترافات متهمان پرونده، مدارک، شهود و با توجه به اينکه شما اکثرن دانشجو هستيد و با عنايت به اينکه بعضی از شما متنبه شديد، به پرداخت ۸۰ هزار تومان جريمه ي نقدی بدل از شلاق محکوم ميشيد. پولی که براي سال ۶۷ پول زيادی حساب ميشد. همين شد که خانواده ها همه با صداي بلند اعتراض کردن و از حاج آقا تخفيف خواستن. اعتراض ملت کارساز افتاد و قاضی حکم رو خط زد و به پنجاه هزار تومان که هنوزم رقم بالائی بود، تقليل داد.
نفس راحتی بود که بالاخره بعد از چند ماه عذاب، ميکشيديم. اين قضيه با تموم تلخي هاش تموم شد و ما برگشتیم به زندگی عادی. يکی از بچه ها تو زندان ميگفت من ديگه جرأت نميکنم حتا عروسی خودم برم. تا چند ماه، هيچکدوم جرأت مهمونی رفتن نداشتيم ولی بزودي، روز از نو روزی از نو. اثبات اينکه برخوردهاي اينجوری، هيچ وقت موفقيت آميز نيست و کار نميکنه.
بعد از اين واقعه، من تا وقتی که ايران بودم ديگه هيچ وقت با پليس و دادگاه سرو کاری پيدا نکردم تا وقتی که براي مهاجرت به کانادا به برگه ي عدم سو پيشينه احتياج پيدا کردم. اون پرونده ي لعنتی، بعد از گذشت ده سال، هنوز تو بايگانی دادگستری بود که با تقاضای من دوباره رو شد. کارمند ريشوي عبوس و بد اخلاق بايگانی، پرونده ي بسته شده رو ورق ورق و با کنجکاوی خوند و توضيح من که اين پرونده مختومه ست اثری در توقف فضولی حاجی نکرد.
بعد از نيم ساعت انتظار، کارمند مربوطه شروع کرد به سوال و جواب از من که امير رضا کی بوده و شما اصلن چرا رفتين پارتی و اين حرفا. تصور کنيد منو تو يکی از اون لحظه ها که ميخوای داد بزنی سر يارو يا با مشت بيفتی بجون طرف که ديگه نتونه حرف بزنه ولی مجبوری خشمت رو بخوری و چيزی نگی تا کارت راه بيفته. آرامشم رو حفظکردم و گذاشتم فضولی و حس تکليف حاجی که کاملن ارضا شد، نامه رو گرفتم اومدم بيرون. با دندوناي به هم فشرده ولی حس خوب رفتن از ايران و هرگز مواجه نشدن با ارذلی مثل اون ماموراي وحشي که انگار با سرباز دشمن روبرو شده بودن، بازجوهاي احمقي که احساس مي كردن خالي باهوشن، بازپرس متقلب، قاضي که هنوز تو عهد پارينه سنگي زندگي مي كرد و اون کارمند ريشوی طبکار و عبوس.
وينيپگ - مي ۲۰۰۷
5 comments:
khoshalam keh digeh ooon Ashghooldooni nisty
داشتم فکر میکردم هر جای دنیا به یکی بگی واسه یه مهمونی به این سادگی یه هفته تو بازداشتگاه بودی و بعدشم رفتی زندان با سر تراشیده و ماگ شات و سابقهٔ کیفری و تمام این داستانها حتما فکر میکنن یا داری از خودت قصه میسازی یا یه چیزی کشیدی حالت خوشه! آخه کی باورش میشه یه مشت جونور وحشی دارن با وقاحت تموم یه مملکتو با آدماش اینجوری از بین میبرن؟
سلام فرهود جان
اقا دیشب چهارشنبه سوری بود بچه محلهای ما اومده بودن بیرون تو میدون محله امون تو نارمک داشتن بزن برقص می کردن که یهو از زمین و زمان مامور لباس شخصی بود که با تفنگ و باتوم و باتوم برقی و گاز اشک آور افتادن تو جون بچه ها.خیلی ها رو بردن خیلی ماشین ها رو داغون به معنای واقعی کردن و تا دلت بخواد بچه ها رو له کردن .من یه چیزی می گم ولی اگر می دیدی باور نمی کردی که چطور دونفری یکی بچه ها رو می کشیدن روی زمین و یکی لگد می زد یکی دیگه با باتوم می زد.خانواده ها و بچه محل ها همه بیرون اومده بودن و تماشا می کردن چی رو فیلم هشدار برای کبری 11 بسیجی ها رو با جوون های 17 تا 22- 23 ساله.منو یاد ماجراهای کمیته توی همون سالهای دهه 60 انداخت منتهی به جای کمیته نام بسیج.هفت حوض نارمک حکومت نظامی بود.اگه بگم 500 تا مامور تا خرخره مسلح به انواع ابزار الات ریخته بودن اونجا کم گفتم.
شاهرخ
بعضی از خاطرات هیچ وقت از یاد آدم نمیره!
دیشب چهارشنبه سوری جکومت نظامی بود و کلی آدما رو کتک میزدن و میگرفتن.
این از اون خاطرات فراموش نشدنیه. من در اون زمان اصفهان بودم و جریان شما خیلی معروف شد.اما متاسفانه حسابی یک کلاغ چهل کلاغش کرده بودن!
Post a Comment