يه عزيزی از فاميل ما، سال هاي خيلی دور، يه کار جالبی ميکرد. بنده خدا، مادرش براش نذر کرده بود که مثل اکثر خرم آبادی ها، روز عاشورا سينه بزنه و بيفته تو گل. اين عزيز هم چون روش نميشده بره تو خيابون، سالها، يه کاسه گل با گلاب درست ميکرده، ميرفته حموم، سينه شو مي زده، گل هم ميماليده به سر و سينه ش ميومده بيرون که هم عذاب وجدان نداشته باشه، هم به نذر مادرش عمل کرده باشه و هم کسی نديده باشدش.
2 comments:
سلام فرهود خان، خيلي جالب بود،كلي خنديدم.من از نزديك اين دوستان رو ديدم و كاملا تصور ميكنم قضيه به چه شكل بوده.مرسي
:))
Post a Comment