Pages

Monday, June 29, 2009

اون بالا

يه بابايی بود اون بالا، همه چی رو قبضه کرده بود. هر چی اين پايينی ها گفتن مارم ببر بالا، نه تنها نبرد، از اون بالا سنگ هم زد تو سر اين پايينی ها. پایينی ها بالاخره صبرشون تموم شد دست به يکی کردن، قلاب گرفتن، يکيشون که بهش خيلی اعتماد داشتن فرستادن بالا نشست جاي اون آدم. طرف تا رفت بالا، بقيه هرچی گفتن حالا مارم ببر، چيزی جز سنگ پرونی نصيبشون نشد. حالام سی ساله دنبال يکی ميگرديم قلاب بگيريم بره بالا. فقط مشکل اينه که ديگه هيچکی به هيچکی اعتماد نداره، همه ميترسن هر کی رفت بالا، همون آش بشه و همون کاسه. حالا کی بشه يکی پيدا شه همه بهش اعتماد کنن، بفرستن بالا، بره بالا و تو زرد از آب درنياد، اونو خدا ميدونه.

5 comments:

Mona said...

felan ke engar kasi paida nemishe ke vasash gholab begiran!!!

Nilofar said...

What if this time they find someone but they send him up with a rope so that they can bring him down any time. Or what if they build latters so that they don't ask the guy on top to bring them up and they all go up. Last option: they give up, never go up and don't complain for any stone thrown at them.

Anonymous said...

تو وقت کردی آنلاین شدی تو مسنجر خودتو خاموش کن ما نبینیمت باشه؟

Anonymous said...

ساناز بودم

Anonymous said...

چه کج‌رفتاری ای چرخ چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ