Pages

Friday, April 3, 2009

سيزده

يه الف بچه بوديم، انقلاب شد. تا اومديم بفهميم چی به چيه و دنيا يعنی چی، محل زندگيمون شد يکی از بد ترين جاهاي دنيا. سن بلوغ و مثلاً آدم شدنمون که رسيد، جنگ شد و اونچه که گذشت رو بهتر از من میدونین. با چنگ و دندون مدرسه رو تموم کرديم اومديم بريم دانشگاه، گزينش خدمتمون رسيد. به زور رفتيم دانشگاه و با شکنجه، مهندسی رو تموم کرديم. خاستيم بريم سر کار، گفتن آقا زاده و نور چشمی نيستی، واستا بيرون.

رومون کم شد مهاجرت کرديم اينور دنيا، خاستيم بريم سر کار، گفتن مهندسی ايرانیتو بذار در کوزه آبشو بخور. رفتيم اينجا دانشگاه، مهندسی کانادايی گرفتيم، رکود اقتصادی بی سابقه ی جهانی نصيبمون شد. به قول اينا، يکی با نعل اسب تو ماتحتش به دنيا مياد، يکی هم مثه هم نسلاي من، با نحسي سيزده، چاپ شده رو پيشونيش.

5 comments:

گیله دختر said...

مطمئنم تا مهر مهندسی اینجا خشک بشه اوضاع روبراهه و سر کارید . قسمت ایران رو موافقتم ولی اینجا درست میشه .

meixi said...

I like your photos
and your website

به سوی کانادا said...

جانا سخن از زبان ما می گویی.

Raouf said...

Everything will be just right brother. Believe me.
Find a job anywhere , don't escape from Winnipeg . Bare with it for a while then you look for another job in BC.

mikhaamet dadashhhh,

Marjan said...

منم با گيله دختر موافقم، ميگم اگه يك الف بچه بودى انقلاب شد، هم سن و ساليم، هاى فايو بده !!